دست با سرو روان چون نرسد در گردن

شاعر : سعدي

چاره‌اي نيست بجز ديدن و حسرت خوردندست با سرو روان چون نرسد در گردن
صبر اگر هست و گر نيست ببايد کردنآدمي را که طلب هست و توانايي نيست
شرط عشقست بلا ديدن و پاي افشردنبند بر پاي توقف چه کند گر نکند
چون ميسر نشود روي به روي آوردنروي در خاک در دوست ببايد ماليد
که به صد جان دل جانان نتوان آزردننيم جاني چه بود تا ندهد دوست به دوست
جور شيرين دهنان تلخ نباشد بردنسهل باشد سخن سخت که خوبان گويند
شرم دارد ز تو مشکين خط آهوگردنهيچ شک مي‌نکنم کهوي مشکين تتار
پيش بالاي تو باري چو ببايد مردنروزي اندر سر کار تو کنم جان عزيز
نه چنانست که دل دادن و جان پروردنسعديا ديده نگه داشتن از صورت خوب